اعتراف میکنم بچه بودم با کلوخ زدم وسط پیشونی داداش کوچیکترم تا گریه کنه
بعدشم خودم بغلش کنم دیگه گریه نکنه
اخه یکی از فانتزیام این بود به گریش بندازمو خودم ارومش کنم
روانیم خودتی
.
.
.
.
.
.
اعتراف میکنم بار اولیکه ماشینو بردم کارواش همراه کارگرها ماشینو شستم بعد مسئول کارواش اومد خجالت زده منو جمع کرد
.
.
.
.
اعتراف میکنم یکی از تفریحات بچگیمون این
بود که هر وقت زنگ مدرسه رو میزدن هر چی صدا بلد بودیم و تو ذهنمون بود و
در میاوردیم یک حالی میداد!
حس می کردیم تو جنگلیم با دوستان میمونمون
اعتراف می کنم بچه که بودم ,زنگ خونه ها رو میزدم فرار میکردم دستکش دستم میکردم اثر انگشت بجا نمونه
بعدنم که بزرگ شدم ایفون تصویری اومده بود دستکش دستم نمیکردم ولی صورت خودمو اونطرفی میکردم
.
.
.
اعتراف میکنم بچه بودم بهم پول نمیدادن منم هر وقت مهمون میومد جلو همه به بابام میگفتم پول بریم با بچه مهمونا یه چیزی بخریم تازه بعضی وقتا بابای اونام پول میداد. منم وسط راه اذهان عمومی رو منحرف میکردم همه پولا رو بالا میکشیدم. یه همچین بچه اقتصاد دانی بودم من
اعتراف میکنم هر دفعه خودکار نو خریدم هی دوست داشتم بنویسم کلی انگیزه میدم به ادم
.
.
.
اعتراف میکنم وقتی بچه بودم میخاستم برم مجلس زنونه. از شانس خوب ما یه زنه شناخت منو باکفش زد توسرم منم همونجا بیهوش افتادم
اعتراف میکنم بچه که بودم تو اتاق فوتبال بازی میکردم
بعضی وقتا فکر میکردم کلی تماشاگر دارن اسممو صدا میزنن
منم جوگیر میشدم رو فرش تف مینداختم